تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
دنیا دو روزه
و آدرس
saeednima.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
با لینک کردن بازدید
خود را افزایش دهید
دوست دار شما
سعید و نیما
سلام بچه ها حالتون خوبه؟؟؟؟خب خدارو شکر که خوبین! این پست ثابته! برا دیدن بقیه مطالب هم از لیست موضوعات استفاده کنین اگرم انتقادی پیشنهادی دارین واسم نظر بزارین!یه پست کاربران هم دارم که اگه مطلبی دارین واسم بفرستین که با اسم خودتون منتشر بشه! ما دوتا ایم نه یکی! سعید و نیما! برای محبوب کردن ماهم روی گوگل پلاس اوکی کنین! ادرس ایمیل هم گذاشتیم رو هر کدومش که دوست دارین میتونین نظر خصوصی بفرستین! اگه تو خبر نامه عضو بشین هر ماه تمام مطالب جدید به ایمیلتون ارسال میشه! اگه میخواین از دست نوشته ها استفاده کنین لطفا از منبع استفاده کنین در غیر اینصورت کپی برداری غیر مجازه!
اول از همه باید به ..........تبریک گفت و به .............تسلیت!
امیدوارم این اقا کارای مملکت رو پیش ببره و بتونیم سر بلند باشیم!
درسته ما مشکل کار داریم! همه چی گرونه! قطعات خارجی پیدا نمیشن و ... اره ما تو تحریمیم !
ولی تا حالا شده چشاتونو ببندین فکر کنین دارین راه خودتونو میرین بعد یکی بیاد جلو شما رو بگیره و بگه من فقط حق استفاده از این کوچه رو دارم !
تحریم درست مثل این میمونه!
این وظیفه ما که به هر طریقی که میتونیم از کشورمون دفاع کنیم! انشاا... دولت این اقا بتونه کشور رو سر پا کنه ولی بنظر من اگه قرار باشه با امریکا وارد مزاکرات بشه ! یک کلام ایرانی دیگه وجود نداره
یه روز غروب تو شرکت نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد ،برداشتم دیدم دخترخاله مهسا هست،به محض اینکه جواب دادم ،بدون اینکه حتی یه احوالپرسی بکنه ،گفت ،آب دستته بذار زمین و بدو بیا خونمون ،بعدشم قطع کرد،نمیدونستم چه خبرشده ،اما چون از بچگی باهم بزرگ شدیم و خیلی برام عزیزه ،همیشه هواشو دارم و حرفشو زمین نمیندازم ،کاری هم تو شرکت نداشتم ،زودی بند و بساطمو جمع کردم و راه افتادم ،اما توراه هزارو یک خیال به سرم زد که یعنی چیکارم داره؟!این بود که باهاش تماس گرفتم ،ولی گفت که دستش بنده و نمیتونه صحبت کنه فقط زود خودمو برسونم ،ازش خواستم که گوشی رو بده به خالم لااقل ازاون بپرسم ببینم چی شده که فهمیدم هیچ کس خونه نیست و دخترخاله تو خونه تنهاست…
وقتی رسیدم با عجله دروبازکردو گفت ،امین جون دستم به دامنت ،داشتم با استادم تو چت روم درمورد پایان نامم صحبت میکردم که یه هو با یه پیغام خطا روبرو شدم ،بعدش که پیغامو رد کردم چند تا پیغام پشت سر هم همونجوری اومد و بعد سیستم هنگ کرد و بعدش که خواستم خاموش روشنش کنم دیگه ویندوز بالا نمیاد که نمیاد ،هرکاری هم میکنم درست نمیشه ،الانم نمیدونم استاد چی فکر میکنه ،خیلی خجالت میکشم.
فهمیدم طبق معمول باید ویندوزش عوض بشه و چون قبلا ویندوزشو ریکاوری کرده بودم بهش گفتم نگران نباشه و پنج شش دقیقه ای کارشو را میندازم.
خلاصه ویندوز خانوم اومد بالا و خوشبختانه وقتی کانکت شد دید استاده هم آنلاینه و کارشو انجام داد و تموم شد ،بعد بهش گفتم باید سیستمشو یه چک بکنم ببینم بلایی سرش اومده یانه؟که ایکاش دستم میشکست و اینکارو نمیکردم …
دختر خاله مهسا از بس خسته بود رفت حموم یه دوش بگیره و بعد توی اونیکی اتاق بخوابه و من موندم و سیستمش ،همینطور داشتم درایو هاش رو یکی یکی چک میکردم که یه پوشه به اسم “عکسهای میناجون” نظرمو جلب کرد ،شیطونیم گل کرد که بازش کنم ببینم توش چه خبره اما چون تو فامیل پسر سربه زیری میشناسنم ،ترسیدم یه موقع دخترخالم ازراه برسه و ضایع بشم ،این بود که رفتم یه سر بهش زدم دیدم همچین خوابیده که تا چند ساعت دیگه بیدار نمیشه ،با خیال راحت برگشتم و یه راست رفتم سروقت پوشه “عکسهای میناجون” که چشمتون روز بد نبینه ،میناجون چه میناجوووووووووووووووونی بود ،اگه روچشم آدم کورمیذاشتیش حتما بیناییشو بدست می آورد ،یه دختر واقعا خوشگل و زیبا درست شبیه دخترای خوشگل هالیوودی.
این که میگن عشق با یک نگاه آغاز میشود درمورد منهم اتفاق افتاد و از اونجائیکه یه پوشه از عکسای مینا جون رو هارد دختر خالم بود با یه حساب سرانگشتی تخمین زدم که حکما بایستی تو ادلیست ایمیلهای دختر خالم باشه ،خوشبختانه مهسا هم اونقدر خسته بود که بدون خارج شدن از آیدیش ،سیستمو سپرده بود دست من،با عجله رفتم تو آیدیش و از شانس خوبم دیدم ادلیستش زیاد شلوغ نیست و خیلی زود تونستم آیدی میناجون رو پیدا کنم و برا خودم یادداشتش کنم…
همون شب یه درخواست برا میناجون فرستادم ،اما بعدش دیدم رد کرده ،بازم ناامید نشدم و بالاخره بعد از چند بار ،یه روز دیدم برام آف گذاشته که چرا اینقدر اصرار میکنم که منم بی هیچ مقدمه ای بهش جواب دادم که فامیل یکی از دوستانش هستم و عکسشو دیدم و تعریفشو شنیدم و عاشقش شدم و ازاین حرفا،خلاصه بعد از دوهفته سماجت بالخره موفق شدم باهاش یه قرار مختصر بذارم ،تو پوست خودم نمیگنجیدم و واقعا خوشحال بودم ،تموم روز رو ثانیه شماری کرده بودم تا اینکه لحظه قرار رسید و وقتی وارد کافی شاپ محل قرار شدم دیدم هیچ کس نیست و به محض اینکه پشت یه میز نشستم دیدم یه دختر خانومی اومد تو و اینور و اونور رو یه نگاهی کرد و بعد اومد سراغ من و با لبخند ازم پرسید “آقا امین؟” گفتم بله شما؟!!!گفت مگه با من قرار ندارین؟گفتم معلومه که نه من با کس دیگه ای قرار دارم ،گفت من مینا هستم ،گفتم نههههههههههه!!!چون این دختری که الان روبروم بود هیچ شباهتی به اون کسی که عکساشو دیده بودم نداشت ،اما دیگه بروی خودم نیاوردم و وانمود کردم که از خوشحالی دستپاچه شده بودم و این حرفا ولی دیگه هرگز نتونستم بپیچونمش و چون قبلا بهش گفته بودم که بادیدن عکساش عاشقش شدم نتونستم بزنم زیر حرفم و چندین سال بعد از ازدواجمون که یه بچه هم داشتیم یه بارهم تو هارد دخترخالم اون پوشه رو دیدم و از دختر خالم درموردش پرسیدم ،فهمیدم که اونا عکسهای یه هنرپیشه هالیوودیه و چون مینا اونارو براش فرستاده بوده اسم پوشه رو گذاشته بود “عکسهای میناجون”!!!میبینین توروخدا اسم اینو دیگه قسمت نذاریم چی بذاریم که الان سه تا بچه از همین مینا جون دارم و درسته که اون مینایی نیست که من تصور کرده بودم اما واقعا زن خوبیه و فکر میکنم همین پاداش خوبیه برای همه سادگیهام.
هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می آورد. یه زندگی پر از مهر و محبت. تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیلی زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا آخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون آغاز کردن.
همه چیشون رویایی بود و با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد آوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن. واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن. با اینکه ۵ سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند.
وقتی همدیگه رو تو آغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشد و تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشدنی آسمونی فرا میگرفت…
همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیرتر به خونه اومد، گرفته بود، دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت، اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی ده ها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود وقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بود و چرا دیر کرده نداشت.
برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه. بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود. تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ذهنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد.
نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد .سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییها و دوریهای سام رو فهمیده بود. دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد. مرد آرزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.
اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد. کار از کار گذشته بود. صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملو از نفرت سام رو ترک کرد و با اولین پرواز به شهر خودش برگشت. روزهای اول منتظر یک معجزه بود، شاید اینا همش خواب بود. اما نبود. همه چی تموم شده بود. اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه. هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا آرزو میکرد. ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت.
۳سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید. خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد. دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت: سام درست ۶ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد.
باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشش اومد. اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت: عاقبت خائن همینه و از دوستش که اونو با تعجب نگاه میکرد با سرعت جدا شد.
اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونست خودش رو قانع کنه برای برگشتن به اونجا فقط به این خاطر که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سئوالی که توی این ۳ سال همیشه آزارش داده بود. آخر شب به خونه قدیمیشون رسید.
باغچه قشنگشون خالی از هر گل و گیاهی بود چراغها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند. در زد… هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه. قلبش تند تند میزد. دنیایی از خاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود .ولی بخودش جراتی داد. بازم زنگ زد اما کسی در رو باز نکرد.
پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد: هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه. نفس عمیقی کشید. فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود. کلیداش رو درآورد و تو جا کلیدی چرخوند. در کمال ناباوری در باز شد! همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بود دلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید. کلید برق رو زد .
باورش نمیشد، همه چی دست نخورده سر جاش بود. عکسهای ازدواجشون، مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند و خونه تمیز بود. با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه. چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد. درست مثل روز اول. کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود. ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام. کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت.
حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن. چند عطر زنانه و یک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانه میفرستاد بود. گیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام، بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند. نمی فهمید. این چه بازی بود. خدایا کمکم کن. بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون.
برش داشت بازش کرد.خط سام رو خوب میشناخت. با اون خط قشنگش نوشته بود: از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها. بلاخره جواب آزمایشاتم اومد و دکتر گفت داروها جواب ندادن. بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام، متاسفم. آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم. چه طوری آمادش کنم، چطوری. اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری و مرگم سختر است. مولی بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه. آخرین صفحه رو باز کرد. اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته: مولی مهربانم سلام. امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده. منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت. پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی. این طوری بهتر بود چون اگر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی. اینو بدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود. سعی کن خوب زندگی کنی غصه منو هم نخور اینجا منتظرت خواهم موند. عاشقانه… قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم.
بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش. اونی که عاشقانه دوستت داره سام. راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه. سام تو.
مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد و در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت سام منو ببخش.
بخاطر اینکه توی سخت ترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش. چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید.
چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کردو گفت مرا دوست داری؟
به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم و خداحافظی کردم، روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو…! ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…!
می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از خداحافظی…!
وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیران پارچه را کنار زدم، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…
امروز روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایم
امروز او می رود ومرا با یک دنیا غم بر جا می گذارد
او می رود بی آنکه بداند به حد پرستش دوستش دارم…
پسر گفت: اگر می خواهی با هم بمانیم باید همه جوره با من باشی.
دخترک که به شدت پسر را دوست داشت گفت: باشه عزیزم هر چه تو بگویی.
پسرک دختر را عریان کرد، دختر آرام میلرزید ولی سخن نمی گفت می ترسید عشقش ناراحت شود… پسرک مانند ابری سیاه بدن دختر را به آغوش کشید و بدون کوچکترین بوسه شروع کرد… دخترک آهی کشید و پسرک مانند چرخ خیاطی بالا و پایین می شد… دخترک بدنش می سوخت ولی صدایی نمی آمد…
پسرک چند تکان خورد و در کنار دخترک افتاد، دختر با لبخند گفت: آرام شدی عروسکم؟
پسرک آرام خندید، لباسهایش را پوشید و رفت…
دخترک ساعتی بعد تلفن را برداشت و زنگ زد و گفت: سلام عشقم
ولی پسرک مانند همیشه نبود و تنها گفت: دیگر به من زنگ نزن و قطع کرد…
دخترک عروسکش را بغل گرفت و در کنج اتاقش آرام گریست…
چند سال گذشت… تبریک می گویم به پسرک! همان دخترک زیبا شد فاح… قصه ما
- فاح… سیگارم تمام شده تو سیگار داری؟
فاح… آرام می گوید: چرا به دیگران نگفتی به جرم عاشق شدن فاح… شدم؟
دیشب با دوستم رفته بودم رستوان، روبروی تخت ما یه دختر و پسر نشسته بودن که پسره پشتش به تخت ما بود، معلوم بود باهم دوست هستن، اتفاقی چشمم به چشمه دختره افتاد، قشنگ معلوم بود پسره عاشقه دخترست، دختره شروع کرد به آمار دادن، سرمو انداختم پایین، دفعه بعدی تحریک شدم با نگاه بازی کردیم.
خلاصه یه کاغذ برداشتمو به دختره علامت دادم، با نگاهش قبول کرد، بلند شدن، پسره جلو رفت که حساب کنه دختره به تخت ما رسید دستشو دراز کرد کاغذ رو گرفت.
براش نوشته بودم… “خیـــــــلی پستی“.
هیچوقت در خیابان درستم را نمیگرفت؛
همیشه ب او حق میدادم و امروز بیشتر حق میدهم؛
تا من را دید دستش را رها کرد
نمیدانست دارد ب مرده ای نگاه میکند ک چند دقیقه قبل با دیدن دستش در دست دیگری و لبخند روی لبش، قلبش از جا کنده شده است...
یه سری حرفا رو نمیشه گفت خیلی سنگینه که به زبون بیاری ....حالا دارم تمرین میکنم با نگاهم حرفامو برسونم ...
گفتم واسه بدست اوردنت هرکاری میکنم
گفت باید مایه دار باشیا برام پول خرج کنی
گفتم یه جون دارم که قطره فطره از خونشو ب پات میریزم
.
.
.
گذاشتا رفت
یعنی جون من کمتر از پول بود؟؟
بدبین شدی
چرا باور نمی کنی؟
تنهایی منو کمتر نمیکنی
تو گم نشو منو یک قاصدک نکن
من عاشق توام
یک لحظه شک نکن
عملیات نجات کودکی خردسال که برای برداشتن اسباببازی خود روی پلهبرقی دچار سانحه شده بود، همچنان ادامه دارد.
حسن عباسی، مدیر روابط عمومی اورژانس تهران نیز در گفتوگو با ایسنا، در پاسخ به پیگیریهای انجام شده در مورد حادثه صبح امروز متروی کلاهدوز، گفت: در ساعت 10:20 صبح امروز (سهشنبه) با تماس تلفنی یکی از شهروندان با سامانه فوریتهایت درمانی 115 در جریان وقوع حادثهای در متروی کلاهدوز قرار گرفتیم.
وی با بیان اینکه بلافاصله پس از اعلام وقوع حادثه در محل اعلامی یک کد آمبولانس به محل اعزام شد، گفت: با این حال پس از اعلام مردمی، تماس دیگری مبنی بر کنسلکردن عملیات به این مرکز اعلام شد و فرد تماس گیرنده ضمن عذرخواهی اعلام کرد که نیازی به آمبولانس نیست.
مدیر روابط عمومی اورژانس تهران گفت: با این حال بررسیهای انجام شده نشان میدهد که عملیات از نوع قطع عضو بود.
به گزارش ایسنا، در ساعت 10:20 صبح امروز یک کودک خردسال در پلهبرقی متروی کلاهدوز دچار سانحه شد. بر اساس اظهارات شاهدان عینی حادثه، این طفل خردسال برای برداشتن اسباببازیاش که روی پلهبرقی افتاده بود، دستش را دراز کرده، اما دچار سانحه شده و آسیب بسیار زیادی به انگشتانش وارد شد.
رئیس پلیس فضای تولید و تبادل اطلاعات خراسان رضوی با بیان این مطلب گفت: زن و شوهر جوانی که به تازگی ازدواج کرده بودند به پلیس فتا مراجعه کردند و از ایجاد مزاحمت های تلفنی و اختلاف افکنی های خانوادگی توسط فرد ناشناسی خبر دادند. آن ها اظهار داشتند: جوانی به صورت تلفنی ما را تهدید می کند که باید از یکدیگر طلاق بگیریم و سپس در میان تهدیدهای خود عنوان می کند که از ما فیلم خصوصی دارد!
به گزارش خراسان، سرهنگ سیدمحسن عرفانی افزود: با توجه به اهمیت موضوع گروهی از کارآگاهان و کارشناسان زبده پلیس فتا مأمور رسیدگی به این پرونده شدند و در اولین مرحله از اقدامات پلیسی خود به سرنخ هایی دست یافتند که نشان می داد فرد مزاحم از محلی نزدیک به منزل شاکیان تماس گرفته است. بنابراین کارآگاهان با استفاده از شگردهای پلیسی تحقیقات خود را در این باره ادامه دادند تا این که مشخص شد فرد مذکور جوان ۳۲ ساله متأهلی است که در کنار واحد آپارتمانی شاکیان زندگی می کند.
این مقام ارشد انتظامی تصریح کرد: با مطرح شدن ماجرای فیلم های خصوصی خانوادگی، کارآگاهان منزل شاکیان را بازرسی کردند که مشخص شد یک دستگاه دوربین مخفی به شکل بسیار ماهرانه ای در منزل آن ها کار گذاشته شده است و متهم از این طریق موفق شده از لحظات خصوصی زندگی زوج جوان فیلم تهیه کند.
سرهنگ عرفانی اضافه کرد: با برملا شدن این موضوع، کارآگاهان با کسب دستورات قضایی، متهم این پرونده را دستگیر و به پلیس فتا هدایت کردند و در بازرسی از منزل وی نیز سیستم رایانه ای که حاوی فیلم های دیگری از صحنه های خصوصی افراد است، کشف و ضبط شد.
وی با اشاره به اعترافات متهم جوان خاطرنشان کرد: این فرد در اعترافات خود عنوان کرده است که در یک فرصت مناسب وارد منزل شاکیان شده و دوربین فیلمبرداری را در جای مناسبی که قابل دید نباشد نصب کرده است.
سرهنگ عرفانی ضمن توصیه به شهروندان که مواظب رفت و آمدهای خانوادگی با افرادی که اطلاعات دقیقی درباره آن ها ندارند، باشند گفت: تحقیقات درباره جرایم احتمالی دیگر این متهم همچنان ادامه دارد.
مردم قبیله تاناتروجا در اندونزی هر از گاهی مردهها را از قبر بیرون آورده و پس از تمیز کردن آنها مسافتی را نیز با آنها طی میکنند.
این مراسم برخلاف ظاهر وحشتناکش هر ساله گردشگران بسیاری را راهی این منطقه میکند. افراد این قبیله برخی از مردهها را نیز روی دیواره عمودی کوهی در همان نزدیکی میگذارند. ظاهر مردهها مانند عروسکهای بزرگی تزیین میشود و این مورد یکی از شگفتیهای گردشگری این منطقه محسوب میشود. در برخی جنگلهای اطراف این قبیله نیز میتوان مردهها را بین تنه درختهای بزرگ مشاهده کرد.
رم: یک شرکت ایتالیایی مدادهایی تولید میکند که صاحب آن میتواند به راحتی آنرا جویده و حتی محتویات آنرا بخورد.
تمامی بدنه این مداد از فراوردههای گیاه شیرینبیان تولید شده و کاربر میتواند به راحتی آنرا بخورد. سسیلیا فلی طراح این مداد درباره آن میگوید: درحالیکه تمام مدادهای دیگر حاوی مواد سمی و مضر برای بدن هستند دارنده این مداد میتواند در زمان استرس با خیالی آسوده آنرا جویده و از این کار لذت ببرد. گفتنی است روانشناسها با این محصول میانه خوبی ندارند و بیشتر آنها معتقدند فرد مضطرب با خوردن مداد اضطرابش کاهش نمییابد.رم: یک شرکت ایتالیایی مدادهایی تولید میکند که صاحب آن میتواند به راحتی آنرا جویده و حتی محتویات آنرا بخورد.
تمامی بدنه این مداد از فراوردههای گیاه شیرینبیان تولید شده و کاربر میتواند به راحتی آنرا بخورد. سسیلیا فلی طراح این مداد درباره آن میگوید: درحالیکه تمام مدادهای دیگر حاوی مواد سمی و مضر برای بدن هستند دارنده این مداد میتواند در زمان استرس با خیالی آسوده آنرا جویده و از این کار لذت ببرد. گفتنی است روانشناسها با این محصول میانه خوبی ندارند و بیشتر آنها معتقدند فرد مضطرب با خوردن مداد اضطرابش کاهش نمییابد.
دختر جوان تصور میکرد که آدمربایان خشن خواستگارش را دزدیده و قصد کشتن او را دارند.
به همینخاطر در تکاپو بود تا مبلغ درخواستی آنها را فراهم کند اما تماس یکی از دوستانش راز این آدمربایی ساختگی را فاش کرد.مدتی قبل دختر جوانی نزد مأموران پلیس رفت و از خواستگارش به اتهام آدمربایی ساختگی شکایت کرد. وی گفت: چند روز پیش وقتی با موبایل خواستگارم به نام امیر تماس گرفتم، شخص ناشناسی تلفنش را پاسخ داد و مدعی شد که او و همدستانش امیر را ربوده و در اتاقکی زندانی کردهاند. مرد آدمربا تهدید کرد که اگر موضوع را به پلیس اطلاع بدهم، نامزدم را میکشد.
وی ادامه داد: من بهشدت وحشت کرده بودم و جرأت نداشتم ماجرا را به پلیس گزارش کنم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده و چرا آدمربایان خواستگارم را ربودهاند تا اینکه پیامکی از سوی گروگانگیران دریافت کردم. متن پیامک این بود: «اگر 40میلیون تومان پرداخت نکنید، هرگز امیر را نخواهید دید.» دختر جوان افزود: پیامک مرد گروگانگیر کاملا جدی بود و با خودم گفتم هر طور شده باید جان امیر را نجات دهم.
به همینخاطر تصمیم گرفتم از حساب پدرم پول برداشت کنم تا امیر را از اسارت آدمرباها آزاد کنم. روز گذشته آدمربا مجددا با من تماس گرفت تا محل قرار را تعیین کند. او میگفت که فقط یکبار به محل قرار میآید و همان یکبار باید همه پول آماده باشد. همان لحظه از وی علت ربودن امیر را پرسیدم و او با عصبانیت مدعی شد که کارگر همان ساختمانی بوده که امیر ناظر ساخت آنجا بوده و چون حق و حقوق وی را نپرداخته است به همینخاطر او را ربوده تا به پولش برسد.
من وقتی عصبانیت او را دیدم به بانک رفتم و از حساب پدرم 40میلیون تومان پول برداشت کردم و به دروغ به پدرم گفتم که قصد خرید طلا دارم. پیش از اینکه ساعت قرار با آدمربا فرا برسد، یکی از دوستانم با من تماس گرفت و مدعی شد که درحال رفتن به پاساژی نزدیک محل کار امیر برای خرید بوده که وی را در خیابان دیدهاست. وقتی این جمله را شنیدم، خیلی تعجب کردم. ابتدا باور نکردم و برای همین با محل کار امیر تماس گرفتم و وقتی تلفنچی گوشی را برداشت از وی سراغ امیر را گرفتم که وی مدعی شد بعد از 3روز مرخصی به شرکت برگشته است. همان لحظه متوجه شدم که گروگانگیری و اخاذی نقشه امیر بوده تا به پول برسد. بعد از آن بدون اینکه با کسی حرفی بزنم نزد پلیس آمدم تا به طرح شکایت بپردازم.
بالا رفتن قیمت ارز فرصت مناسبی بود تا کلاهبرداران، شگرد قدیمی کلاهبرداری با پولهای خارجی سوخته را پس از چند سال از سر بگیرند.
نخستین طعمه این باند، مرد جوانی بود که اوایل دیماه سال گذشته به کلانتری 176حسن آباد رفت و مدعی شد از سوی چند مرد و با سناریویی از قبل طراحی شده هدف کلاهبرداری قرار گرفته است. وی در تشریح ماجرا گفت: همراه همسرم، از قم سوار یک خودروی پراید سفید شدیم تا به تهران بیاییم. داخل ماشین به غیراز راننده، 2 مرد دیگر هم بودند.
مردی که روی صندلی عقب نشسته بود طوری به زبان فارسی حرف میزد که تصور کردیم او خارجی و تبعه کشور دیگری است. پس از حرفهای او، راننده رو به مردی کرد که روی صندلی جلو نشسته بود و گفت که مسافرش یکی از اتباع خارجی است و مقداری پول خارجی دارد که قصد تبدیل آنها به ریال را دارد. سپس به وی گفت که اگر پولهایش را بخریم، سرمایهگذاری خوبی انجام دادهایم و بعد هر دوی آنها مقداری از پولهای مسافر خارجی را خریدند.
شاکی ادامه داد: من و همسرم که دیدیم آنها پولهای خارجی را با قیمتی ارزان از مسافرخارجی خریدند، تصمیم گرفتیم باقیمانده پولها را از وی بخریم. 700هزار تومان همراهمان بود و همه آن را صرف خرید پولهای خارجی کردیم. درحالیکه فکر میکردم سود خوبی در خرید پولهای خارجی است، تصمیم داشتم تا طلاهای همراه همسرم را نیز خرج خرید این پولها کنم اما همسرم مانع شد. فردای آنروز برای فروش پولهای خارجی به مغازه صرافی در خیابان جمهوری رفتم اما وقتی کارمند صرافی چشمش به پولها افتاد گفت که این پولها هیچ اعتباری ندارد. او اظهار داشت که پولها متعلق به زمان پیش از فروپاشی شوروی است و بعد از استقلال کشورها، این پول باطل شده و پولهای جدیدی به بازار آمده است.
با شنیدن این حرفها متوجه شدم که 3 سرنشین خودروی پرایدی که سوار آن بودیم، همدست بودهاند و در واقع با نقشهای از پیش تعیین شده و سیاهبازی مرا فریب داده و پولهایم را در ازای پولهای سوخته به جیب زدهاند. با اظهارات شاکی، پرونده در اختیار کارآگاهان پایگاه نهم پلیس آگاهی تهران قرار گرفت و در همان ابتدا مأموران متوجه شدند که با یک باند سابقهدار روبهرو هستند که از روشی قدیمی برای کلاهبرداری استفاده میکنند.
این شگرد مربوط به اواسط دهه80 بود. کلاهبرداران با استفاده از آن دهها نفر را فریب داده و پولهایشان را به جیب زدهبودند اما با اطلاعرسانی گسترده از سوی مطبوعات، شگردشان لو رفت و مدتها از آنها خبری نبود اما حالا با توجه به بالا رفتن قیمت ارز، سر و کله این دسته از کلاهبرداران بار دیگر پیدا شده بود.
از آنجا که مالباخته شماره پلاک خودروی متهمان را بهخاطر داشت، مأموران به بررسیهای تخصصی پرداختند و با این سرنخ و همچنین چهره نگاری از کلاهبرداران توانستند هر 3 نفر آنها را که از اعضای یک خانواده هستند و سوابق متعدد کیفری در پروندهشان به چشم میخورد، شناسایی کنند. کارآگاهان با شناسایی مخفیگاه متهمان در منطقه قلعه حسنخان، بامداد 7خردادماه راهی آنجا شدند و در 2 عملیات همزمان توانستند هر 3 متهم را دستگیر کنند.
سرهنگ مرتضی رستمی، رئیس پایگاه نهم پلیس آگاهی تهران با بیان این خبر گفت: متهمان در بازجوییها اعتراف کردند که هنگام اجرای نقشههایشان یکی نقش مسافر خارجی را بازی میکرد، 2نفر دیگر هم راننده و مسافری میشدند که قصد خرید پولهای مرد خارجی را داشتند. به این ترتیب طعمههایشان را بهعنوان مسافر سوار میکردند و با سیاهبازی، کاری میکردند که آنها برای خرید پولهای خارجی وسوسه شوند و از این طریق پولهای بیارزش و سوخته خود را به طعمههایشان میفروختند.
وی افزود: این افراد طعمههای خود را محدوده میدان آزادی بهویژه در مسیرهای ورودی به شهر تهران شناسایی میکردند و با توجه به سوابق و همچنین اعترافات صریح هر 3 متهم، قاضی پرونده مجوز انتشار عکس بدون پوشش چهره آنها را صادر کرده و از شاکیان احتمالی خواسته است برای طرح شکایت به پایگاه نهم پلیس آگاهی تهران مراجعه کنند.
پسر جوانی که با همدستی برخی از اعضای خانوادهاش، ضمن فریب دختران جوان از آنان اخاذی میکرد توسط ماموران پلیس فتای پایتخت دستگیر شد.
اواسط مرداد ماه سال گذشته، دختری جوان به نام «الهام» در حالی که به شدت ترسیده بود، به پلیس فتای پایتخت مراجعه و عنوان کرد که در یکی از شبکههای اجتماعی با فردی به نام «علیرضا» که خود را یکی از اساتید مطرح یکی از دانشگاههای معروف پزشکی معرفی کرده، آشنا شده است.
این دختر جوان در ادامه اظهارات خود به ماموران پلیس فتا، گفت که از آنجایی که دانشجوی رشته پزشکی بودم، کمکم به او نزدیک شده، تا اینکه چندی پیش «علیرضا» از من درخواست ازدواج کرد و پس از مدتی از من خواست که چند قطعه از عکسهای شخصی خود را برای او ارسال کنم تا تصویر من را به اعضای خانوادهاش نشان دهد. اما بعد از مدتی رفتار این فرد تغییر و سرانجام پس از مدتی ضمن تهدید من برای انتشار عکسها، عنوان کرد که باید در قبال عدم انتشار به او پول بدهم.
شاکیه در ادامه اظهارات خود به ماموران پلیس گفت که خانواده او در یکی از شهرستانها زندگی کرده و اگر متوجه این مساله میشدند، با ادامه تحصیل وی مخالفت کرده و به همین دلیل وی با پیشنهاد «علیرضا» مبنی بر پرداخت پول در قبال عدم انتشار عکسهای خصوصی وی، موافقت کرده و گفت: پس از مدتی تمامی هزینههای تحصیل خود را که خانواده برای من ارسال میکردند را در اختیار «علیرضا» قرار داده، اما وی هر روز مبلغ بیشتری طلب میکرد تا اینکه روزی عنوان کرد که برای من کاری پیدا کرده و تهدید کرد که باید حقوق ماهیانه را به وی پرداخت کنم.
الهام در ادامه اظهارات خود عنوان کرد که با اینکه وی هر ماه حقوق خود را به همراه مبلغی که خانوادهاش برای ادامه تحصیل وی ارسال میکردند را در اختیار «علیرضا» قرار میدهد، اما او هر روز تهدید جدیدی مطرح میکند و سرانجام تصمیم به شکایت از وی کرده است.
با ثبت اظهارات این فرد، تحقیقات ماموران پلیس فتا برای یافتن سرنخی از این مرد آغاز شد و آنان در بررسیهای اولیه دریافتند که این مرد ۳۲ ساله که خود را به عنوان یکی از اساتید معروف یکی از دانشگاههای پزشکی معرفی کرده است، درواقع جوانی بیکار است و از شیوه اغفال دختران، امرار معاش میکند که با هماهنگیهای انجام شده قضایی، ماموران پلیس قصد دستگیری این فرد را در داخل منزلش داشتند که در همین حین خانواده این فرد سعی داشتند که با ایجاد درگیری سوری، «علیرضا» را فراری دهند که نهایتا این فرد توسط ماموران پلیس دستگیر و ماموران ضمن بررسی مخفیگاه، تلفن همراه و سیستم رایانهای این فرد، دریافتند که با او این شیوه دختران زیادی را تهدید کرده و خواهر، برادر و دوست صمیمی این فرد نیز در این ماجرا نقش داشتهاند.
علیرضا در حالی که روبروی ماموران پلیس قرار گرفته بود، ضمن اعتراف به بزه انتسابی، عنوان کرد که به شیوههای مختلف و با طرح عناوینی همچون «پزشک»، «استاد دانشگاه» و … به دختران جوان نزدیک شده و با شناسایی نقاط ضعف آنها، آنان را تهدید میکرده است.
علیرضا در ادامه اظهارات خود، عنوان کرد که به شیوههای مختلف با فریب دختران جوان، از آنها عکس تهیه کرده و در هنگامی که دختران از ارائه عکسهای خود امتناع میکردند، وی برای جلب اعتماد آنان از حضور خواهرش (ساناز) استفاده کرده و با انجام خواستگاری سوری، رضایت دختران جوان را جلب میکرده است.
وی در اعترافات خود به فریب ۲۱ دختر جوان اعتراف کرده و عنوان کرد که در قبال عدم انتشار تصاویر دختران، از آنان مبالغی همچون شش میلیون تومان، هفت میلیون و … دریافت میکرده است.
سرهنگ محمدمهدی کاکوان، رییس پلیس فضای تولید و تبادل اطلاعات تهران بزرگ ضمن تایید این خبر، به دختران جوان توصیه کرد که فریب ادعاهای پوچ افراد را در فضای مجازی نخورده و تاکید کرد که پروندههای این چنینی که مسئله آبروی دختران جوان مطرح است، به صورت محرمانه نزد پلیس باقی میماند.
به نام خدا
زندگی شاید آن لبخندی ست،
که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست،
میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم
دوست من خوش اومدی.
اینم بگم ما فقط گرد اورنده مطالب هستیم